کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

برای کیان عزیزم

اسباب بازیها

کوچولو که بودم عاشق کارتونهایی بودم که اجسام جون داشتند و حرف میزدند و وقتی صاحبشون می اومددوباره تبدیل به وسیله های ساده میشدند. الان وارد اتاق تو که میشم احساس میکنم همه چیز جون داره و احساس و بعضی وقتها فکر میکنم چقدر دلشون می خواد خودشون را از دست تو قایم کنند. موقع بازی کردنت که میشه میری تو اتاقت و چرخ میزنی و بعد با یکی از اسباب بازیهات میای بیرون و واقعا خدا دیگه به اون رحم کنه.  هیچ وقت هم پشت سر هم با وسایل تکراری نمیای. چند روز پیش رفتی تو اتاقت و برای اولین بار صندلی بادی خرگوشی را بعد از ٢ سال و چند ماه که گوشه اتاقت بود و نیم نگاهی هم بهش نمیکردی اوردی بیرون و...الان دیگه سوراخ شده و فقط صندلی پایینش بادمیشه...اینطور...
7 دی 1392

اخرین روزهای 28 ماهگی

    پسر خوبم پاییز اروم اروم رفت و جای خودش را به زمستون داد. سومین زمستون تو! به خاطر عمو بهرام مراسم شب یلدا که قرار بود خونه مامان جون باشه برگزار نشد و چون شب یلدا تولد بابابزرگ هم هست من وشما و بابا مجید رفتیم یک سر خونه بابابزرگ. امیدوارم سال بعد تو زندگیمون پر از اتفاقهای خوب باشه و شب یلدا خوبی داشته باشیم.   دیماه که شروع میشه من همه حواسم میره به کریسمس و درخت کرسمس و رنگهای شاد و دونه های برف و کاجهای تزیین شده. و چقدر خوشحالم که تو شهری زندگی میکنیم که محله ای ارمنی نشین داره و ما میتونیم اینها را ببینیم. پارسال موقع کریسمس بردمت خاقانی و جلفا و کلی عکس با درخت کریسمس گرفتی. البته با موبایل خاله و قس...
7 دی 1392

ینگ

ینگ همون رنگ خودمونه که مامان مهسا اگه میدونست یکبار خریدنش از اون مسافرت یکروزه باعث میشه که هفته ای دو بسته بخره هرگز دفعه اول انجامش نمیداد. بعضی وقتها فکر میکنم نسل  ما که خبری از شکوفایی استعداد و  باز شدن مغز و پرورش هر دو نیمکره مغز و ارتقائ اعتماد به نفس و ...خلاصه پدر و مادر بیچاره شدگی نبود خیلی هم بد نشدیم. میترسم شماها بعدا چیزهای عجیب غریبی از کار در بیاین. فعلا که ما در خدمتیم و شما هم تا میتونی استفاده کن! حافظه  خوبی هم داری که در این راه به شدت کمکت میکنه. تا رنگمون تمام میشه دم اولین کتاب فروشی "مامان ینگ نیست!!!!" و دوباره و دوباره.......میریم داخل مغازه..."سلام" "آقا ینگ دایی" یعنی با این مدل گفتنت مغازه ...
3 دی 1392

بابا مجید وسوغاتی

پسر مامان یک عالمه پست عقب مونده دارم و یک پسر شیطون و یک خونه که یک هفته توش نبود م و همه چیز در همه و یک مغز که یک فکر جدید افتاده به جونش و یک دل که حسابی ابری شده و ....خلاصه که وضع خرابه مامان. از امروز تصمیم گرفتم مدیریت کنم تا جبران این ١٠ روز بشه و همیشه هم مدیریت از تو شروع میشه. دیروز اتاقت را کامل مرتب و تمیز کردم و همه چیز سر جاشه و امروز هم اومدم سراغ وبلاگت. بی زحمت یک نیم ساعتی بیشتر بخواب تا اینجا هم سر و سامون بگیره.(چقدر ارزوهامون حقیر شده ها)! مامان یادم رفت بگم که یک دندون از وسط نصف شده هم دارم که منتظرم تلفن مطب دکتر جواب بده و یک فکری برای اونم بکنم. خدا جونم بی زحمت یک عالمه انرژی به من عطا کن که خیلی کار دارم......
3 دی 1392